My Starry Night



۱۲ بیدار شدم. ۱ خوابیده بودم. بی‌سحری. مصطفی بیدار بود. نشستم، با اشاره صبح‌بخیر گقتیم، بعد چند دقیقه رفت حموم. داشتم شروع میکردم به دیدن کورس نوروساینسم که سعید زنگ زد. میدونستم شارژرش رو میخواد. جا مونده بود پیشم. اومد اتاق ببره‌ش. دید دارم پروتوتایپ اپی که ایده‌ش رو میخوایم توی پی‌رویداد استارتاپی ارائه بدیم رو طراحی میکنم. نشستیم صحبت کردیم. گفتم بریم قدم بزنیم و حرف بزنیم. نمیخواستم در حضور مصطفی حرف بزنم.

رفتیم اتاق سعید. صادق و شیرانی یودن. خیلی خندیدیم. دو-سه ساعتی اونجا یودم. ایده‌م رو تکمیل کردیم با سعید. تکمیل که نه. تصحیح، تغییر. و یه چیزی شد ته‌ش. یرگشتم اتاق. پوریا پیام داد. و متعاقبا اومد اتاق. برنامه مدرسه تابستانه رو آورده بود. گفت جمع‌وجورش کنم، بفرستیم وزارت واسه بودجه. ۱۰ تومنی بودجه براش درخواست کردم. همه‌چیز رو ۱.۲ تا ۱.۵ برابر نیاز پیش‌بینی شده اعلام کردم. یه سری خرجای اضافیم حذف کردم.

بعد از اینا بالاخره نشستم یه دو ساعتی کورس دیدم. ایمان اما پیام داد، از ارائه فردا پرسید. گقتم تو گروه باید صحبت و م کنیم. کردیم. ایده خودم رو کاملا رد کردم. تعدیلاتم(سودآوری از طریق BigData) رو رد کردن، منم به کل ایده خودم رو رد کردم. همونجا یه ایده دیگه به ذهنم رسید. خلاصه‌ش میشد واسطه‌گری صنعت و دانشگاه. کار خوبیه برای کشوری مثل ایران که هزینه‌ش صنعت داروییش روی R&D کمتر از ۲ درصد سرمایه‌گذارس کمپانی‌های دارویی بزرگه.

ایده‌م به اندازه کافی خوب بود و خوب ازش دفاع کردم و مقبول افتاد. قرار بر ارائه‌ش شد. خودم هم باید یرخلاف همیشه ارائه بدم. چون تسلطم رو ایده‌م از همه بیشتره.

در همین حین مصطفی اشاره کرد (به مضمون) "یه ایده دادی، داری می‌کشی‌مون". خیلی بدتر البته و با رفتار کاملا تهاجمی. گفتم "از من خواسته شد خلاقیت به خرج بدم و دادم، کاری بود که تونستم، تو اما هیج‌کاری نکردی داری منو میزنی" بحث اندکی شکل گرفت. و صحبتی نشد.

از چهارشنبه قبل که حرف مشابهی زده بود، برام غیرقابل تحمل شده بود. توی اتاق، در طول روز کمتر از ۹۰ کلمه صحبت میکردم و هیچ حالتی از خودم بروز نمیدادم (این کاملا خلاف چیزیه که من هستم).

فردا درباره کارم با دکتر فرجادیان صحبت میکنم. بهش گفتم من دیتاکالکتر نیستم. دنبال کار پژوهشی اصیلم. قبول کرد. فردا باهاش بیشتر صحبت میکنم.


دوستی داشتم، سرد بود، با من شاید کمتر، اما با زندگی سرد بود، نفرت در کلامش ریشه دوانده بود. زندگی برایش عذاب بود(در کلامش چنین می‌نمود) پس از چند سال، مقابل تمام عقایدش قرار گرفته بود.

پس از چندسال دوستی، فهمیدم از او پیروی کرده‌ام. راه رفتنش را نفهمیدم، راه رفتن خودم هم یادم رفت. شدم موجودی بی‌شکل! در اوج بی‌شکلیم فهمیدم سال‌هاست دچار تقلیدم؛ جدا شدم از هرکه برایم کبریا داشت. بت‌شکنی کردم.

همان دوست، بیان را مبتذل و روزنوشته‌هایش را ابتذال خالص میخواند. من هم قبول میکردم (با منطق هر چند) امروز اما نه. روزنوشته‌ها را میخوانم. دوست‌شان دارم. و کمی هم می‌نویسم. کمی هم چیزهای دیگر.


اول. با دکتر بهمن‌زادگان قرار داشتم. ساعت دو. به امین و سعید هم گفتم بیان. سه‌تایی تو پارک آزادی نشستیم صحبت کردیم. از فلسفه علم و فلسفه تحلیلی. یه دوره فلسفه علم تدوین کرد. ۱۱ جلسه‌ای. از دعوای کانت و هیوم گرفته تا فلسفه علم پست‌کوهنی.

یه جاییش از ماخ گفت. میگفت "ماخ اومد سه ماه پزشکی خوند، ساختار تعادلی گوش رو کشف کرد. رفت فیزیک خوند، اونجا درباره سرعت صوت نظریه داد و ."، جالب بود.


ده‌بیست گیگ، کورس از MIT و مکتب‌خونه گرفتم دیشب. یه کورس ماشین‌لرنینگ گرفتم. مال شریف. خیلی خوبه. حرکت جالب دیگه شریف این بود که ریسورس‌ها و تکالیف و برنامه‌درسی و ایناش رو، تو سایت هر دانشکده میذاره. راحت میتونم یه سه‌واحدی ماشین‌لرنینگ رو بگذرونم.

پیش‌نیازاش لینیرالجبرا و آمارواحتماله. و بازم میلنگم توشون. امیدوارم به واسطه دوست داشتن این کورسه، بشینم جبرخطی و آمار‌و‌احتمال بخونم.

کورس نوروی MIT هم کامل گرفتم. کندلم تورقی میکنم گه‌گاهی. روی حافظه و زبان فعلا دارم مطالعه میکنم. و به زودی سراغ سایکوزا میرم. و طبیعتا بعدش سراغ دکتر فیروزآبادی.

دارم بررسی میکنم ببینم میتونم یه مجمع نوروساینسی راه بندازم تو شیراز. خودم باید اول بخونم به حد کافی. سه تا استاد بزرگ مد نطر دارم که اگه حمایت کنن کارای خوبی میشه کرد.


اول. رفاقت عمیقی با دندون‌پزشکیا دارم. بیشتر از هم‌دانشکده‌ای‌ها. امین و سعید هم خب نزدیک‌ترینا هستن. و متفکران و مفید‌های دندون. همیشه غبطه‌ی دانشکده ما رو میخورن. سعید به خاطر خیل متفلسفین و استارتاپی‌های دانشکده‌مون. امین به خلطر استادای ۱۰ مقاله‌ای و اچ‌ایندکس ۹ای. به خاطر سلطه بی‌چون‌وچرای ما، به پژوهش دانشگاه. و باید بگم که منم افتخار میکنم به این موضوع. بی‌راه نیست اگه بگم دانشکده ما، با توجه به حجمش، فعال‌ترین دانشکده دانشگاهه. با وجود بقیه چیزا.
دوم. دفتر دکتر فرجادیان رفتم. سر صبح. دختربچه‌ش هم آورده بود سر کار. خنده‌م گرفت، برای کار خنده‌داری اما نیومده بودم. گفتم "عرض خاصی ندارم، فقط." شروع کردم گشتن تو کیفم. یه کاغد آ۵م رو درآوردم. بهش دادم. داشت میگفت "مهدکودک باز کردم تو دانشکده." و اسمال‌تاک میکرد، کاغد رو که دید با خنده پرسید چیه، چیزی نگفت؛ خوند. پاره‌ش کرد. گفت "استعفا؟ این کارا چیه دیگه؟ چرا آخه؟ تو این شرایط؟ تا دیروز که این‌قدر اکتیو و سرحال بودی" از مشغله شخصی، نرسیدن به پژوهش گفتم. فهمید بهانه‌ست. از مشکل احتمالیم با پوریا پرسید. اول نگفتم، آخر اشاره کوچیکی کرد. از وم بزرگواری من و چیزای دیگه گفت. موندم توی این کمیته تحقیقات، به خاطر دکتر فرجادیان. دفاداریم رو به طور کامل متعلق به خودش کرد.

این نوشتار، فقط یک هایپوتز در حیطه زبان‌شناسی، حاصل مکالمات من و یک دوست، و فاقد ارزش اثبات شده علمی‌ست.
نکته خیلی جالبی پیرامون اقوام جهان، زبان‌هاشون و رویکرد مفاخرشون به معرفت وجود داره. برای مثال افاضل این منطقه، رو به بلاغت و تغزل و عرفان و اندرز آوردن. چنان‌چه میبینید، مفاخر فارسی‌زبان (مقصودم از فارسی‌زبان، فارسی آمیخته با عربیه. فارسی که به ریشه‌های آرامی نزدیک شده) حافظ و سعدی و سنایی و مولوی هستن. به ازای هر فیلسوف و عالم در این منطقه، شاید ۱۰ شاعر نامی‌دار وجود داشته باشه. از طرفی علم و فلسفه هم، بیش از اونکه اویدنس‌بیسد و منطقی تکوین یافته باشه، شهودی و آمیخته با لطایف کلامی بوده.
از طرفی سراغ غرب میریم. آلمان و اطراف(و متکلمین به همون حدود زبان‌ها)، برای مثال. هایزنبرگ، اینشتین، پاولی، پلانک، بورن، اوپنهایمر، هگل، هایدگر، مارکس، آدورنو، هارکهایمر، مارکوزه، ویتگنشتایتن، کانت، نیچه. اینا همه‌شون جهان معرفت رو ت دادن. در حالی که من، به شخصه فقط گوته رو میشناسم. که اونم به خاطر شاهکارش، فاوسته.
ریشه تفاوت کجاست؟ من چند هایپوتز مطرح میکنم. اول از همه زبان تکاملی. شاید افسانه عذاب بابل (که نمیتونم ازش یاد کنم و به آثار فلسفه‌دار پیتر بروگل و خصوصا همین برج بابل و البته سقوط ایکاروس اشاره نکنم) واقعیت نداشته باشه، ولی قطعا گوناگونی زبانی در آغاز به ایت اندازع نبوده. ایده‌ای ندارم که چطور ساخت‌های زبانی تا این‌حد تنوع پیدا کرده، اما درباره منطق شناختی-شکل‌دهندگی زبان بر ناخودآگاه و تنوع پارادایم شناختی زبان‌ها نظراتی دارم.
در این منطقه، به دلایلی، بلاغت ارزش اصلی استعدادی میشه. این نیازی به بررسی خاصی هم نداره. کافیه مثلا به آثار عرب رجوع کنید و وقعی که اعراب بر "رجز" نهادن رو ببینید. عرب پیش از اسلام، به قولی مرد شعر و شرب و شمشیر بود. (و بعد از اسلام، از شربش کاست). به این ترتیب، شایستگی تکاملی شاعر و زبان‌آور، سر به فلک کشید. شاعر، برای شعرش تحسین می‌شد و صله می‌گرفت. به این ترتیب، زبان شاعر، زبان معیار زمانه بود. (مثل زبان معیار امروز بی‌تاثیر از اینفلوئنسرهای ایسنتاگرامی نیست) و زبان در همون مسیر تکامل پیدا کرد. تا جایی که اگر پتانسیلی هم برای اِخبار داشت، محو شد و ناخودآگاه زبانی این مردم، از جنس بلاغت شد. (در این باره میتونید به علوم شناختی کندل، فصل زبان، مراجعه کنید) سوالی که پیش میاد : پس ابن‌سینا و ابوریحان و ابن‌هیثم چی؟ جواب : من از تکامل (نه دقیقا تکامل داروینی البته) صحبت میکنم. تکاملی که ازش صحبت کردم، چیزی رو مطلق نمیدونه. بلکه برآیند رو تبیین میکنه. از طرفی من روی فارسی پس از اسلام (و عربی و باقی مشتقات این دو) تاکید کردم. یعنی باید تاثیر فرهنگی اسلام رو در تطر داشته باشیم. علما و فلاسفه ما، تعلم و تفلسف (دومی البته قضایای خودش رو داره) رو عبادت میدونستن. جای جای کتاب آسمانی اونها و کلام بزرگان دین، از تشویق به تعلم پر بود. (حال اونکه در ذم شعرا، کم گفته نشده بود) پس طبیعیه که علمایی هم وجود داشته باشن. اما آیا تعداد دانشمندان اسلامی، متناسب با تاکید دین روی علم بوده؟ خیر. حتی اصرار دین هم نتونست ناخودآگاه بلیغ این مردم رو، به شکل علم دربیاره.

رمضان، نیمه‌شب به بعد، نوای "بده گرمی، دل افسرده‌ام رافروزان کن چراغ مرده‌ام را" یا آواز دشتی پرسوزی گوش میدادم و کار می‌کردم. نوا، نوایی بود از حنجره‌ای گرم. حنجره‌ای که گویی تحریر‌های شجریان را، ۶ دانگ به ارث برده بود. حنجره معتمدی.

محمد معتمدی، کشف لطفی بزرگ، همراه استاد علیزاده، و بالاخره پاپ‌سنتی‌های امروزش. مسیر معتمدی، مسیری‌ست که [برخلاف بینی‌های سربالای مدعیان] ایده‌آلی برای اصیل‌خوانان‌ست. معتمدی، همان بود که لطفی بازگشت و این جوان بااستعداد را به موسیقی ایران معرفی کرد. همان که در کنار لطفی بالید. معتمدی همان‌ست که علیزاده، خواست همراه نوای تارش باشد. معتمدی همان‌ست که پس از شجربان، لطفی را به ارث برد‌. تعارف که نداریم، معتمدی از معدود اصیل‌خوانانی‌ست که جامعه به ابتذال‌کشانده‌شده ما، دیده‌ندش. همان‌که برای کویر و سیانور و سنگ‌قبر‌آرزویش، به کنسرت می‌روند و با ساز و آواز و بداهه و ماهور و سه‌گاه و بیات‌ترک آشنا می‌شوند. معتمدی، در سنخ رب‌های‌گوجه‌فرنگی تولیدی محسن رجب‌پور نیست(چنان‌چه خودش اذعان به تاجر بودنش دارد)، معتمدی مبتذل‌خوانی نیست که شیش‌و‌هشت‌هایش برایش مخاطب آورده باشد. معتمدی، بااصالت میخواند، مولانا، سعدی، حافظ، وحشی بافقی، هلالی جغتایی، آنان‌که باید ادبیات‌خوانده باشید تا نامشان را حتی شنیده باشید. حالا که می‌روی مثلا، همکاری معتمدی و محمدمهدی سیار، این جوان فلسفه‌خوانده خوش‌سخن. معتمدی تمام این غنای فرهنگی فارسی را، در اثر به اثرش برای مخاطب به ارمغان می‌آورد. از تحریر‌های چند‌صدساله ایرانی گرفته تا مفاهیم متقن موسیقایی غرب، از اشعار کلاسیک ما، نماد فرهنگ ایران‌زمین گرفته تا ترانه‌سرایان و شعرای جوان. و همین‌ها دلیل ارزش‌مندی محمد معتمدی است!


یه مرد میان‌سال دم آسانسور من رو دید. معلوم بود نمیشناسم ادنجا رو. گفت کجا میخوام برم؟ دفتر دکتر منتخب، گفتم. گفت برو اونور. ته راهرو، دست چپ. در زدم، اذن ورود داد. رفتم تو، تایم ناهار بود و میخواستم برای بعدا وقت بگیرم فقط. اول اما چند ثانیه‌ای دفتر رو ورانداز کردم. عکس آینشیتین و وودی آلن یادم مونده که روی دیوار بود، بزرگ. مرتب بود اما دفترش.
صحبت کردم، "دکتر علی‌پور گفتن مزاحم شما بشم، برای کار، نوروساینس دوست دارم و مطالعه میکنم، کامپیوتیشنال"
پرسید علیپور اومده ایران؟ "نه، آمریکاست هنوز، دورادور صحبت میکنیم" گفتم.
گفت "شما داروسازیا معمولا چندان ریاضی و فیزیک بلد نیستید. چرا این فیلد رو میخوای؟"
"دنبال جواب سوالامم" گفتم. گفت "سوالات چیه؟"
"تصمیم چیه؟ خلاقیت چیه؟ مغز چیه؟ یه هوش غیرمصنوعی پیشرفته، که بلده براش خودش for و if و whileهای جدید تعریف کنه، یا یه چیز ناشناخته؟ اگه اولی، چطور میتونه "یاد بگیره"؟ اگه دومی، اون چیه؟ جواب اینام توی بقیه دیسیپلینا نبود" گفتم
گفت "والا بعید میدونم اینجام جوابی برات پیدا شه"
"کوشش رود به دریا شدنش می‌ارزد. لذت علم هم به مسیرشه" گفتم. ادامه دادم "استاد، منم مثل بقیه ع.پ‌ها، توفیق چندانی در ریاضی و فیزیک ندارم، بی‌سعادتی رنج‌آوریه. من اما دل‌بستگی قدیمی به فیزیک دارم، به جبر روزگار داروساز شدم و بحمدالله پزشک و دندون‌پزشک نه!!"
"پدر و مادر؟" پرسید. سر ت دادم که بله.
صبر کرد. گفت "چرا برای بقیه زندگی میکنی پسرجون؟". "معذورم استاد. ناچار شدم" گفتم
گفت "پدر مادر منم دوست نداشتن فیزیک بخونم. اما میبینی که اینجام". گفتم "ایشالا بعد داروسازی میرم دنبال علاقه‌م"
"موفق باشی، اما امیدوارم بتونی" گفت. برگشتیم سر بحث، درباره نورو صحبت کردیم، کتاب معرفی کرد، و صحبت کردیم. تو راه خوابگاه به حرفاش فکر میکردم.

پ.ن: کارشناسی و ارشد و دکتری فیزیکش رو آمریکا گرفته بود. لکچرر هم بود چند سالی. اومد ایران، الان اینجا لکچرره.

خوش‌بختانه یا متاسفانه، علوم، علوم تجربی‌در واقع، آن‌چنان در پارادایم حاکم حل شده‌اند، که به ندرت می‌توان ساختاری یافت که پارادایم‌های دیگر را پذیرفته باشند. پارادایم امروز علوم، پارادایم لاجیکال پوزیتیستی‌ست، حالا کمی این‌ور، یا آن‌ور.

علوم‌انسانی اما جولان‌گاه تمام کاستی‌های [هر چند اندک و این‌جا دریا شده‌ی] پارادایم پوزیتیویستی هستند. پارادایم‌های روان‌شناسی هنوز دد حال نزاع هستند و پارادایمی توان عرَ اندام آنچنانی ندارد. علوم ی شاید به یک بن‌بست رسیده باشد. کپیتالیزم، سوسیالیزم، فاشیزم. جهان امروز، حاصل این پارادایم‌های ی هستند، و بی‌حاصل. اقتصاد نیز به مانند ت. و علت آن، همچنان ضعف‌های پارادایم روان‌شناسی‌ست. اگر از مجرای تنگ متریالیسم، نگریستن به علوم تجربی ممکن به حساب آید [هرچند، خوانش‌های متریالیستی‌پوزیتیویستی از علوم تجربی، تنها خوانش موجود نیست برای مثال در مقابل خوانش شرودینگر کوانتوم، شاهد خوانش بوهمی نیز هستیم]، شواهد ‌کافی برای این خوانش در علوم انسانی، بالاخص روانشناسی که قصد دارم آن‌را مادر علوم انسانی و حدفاصل علوم تجربی و انسانی به حساب آورم، وجود ندارد. از طرفی در روان‌شناسی، به وضوح با چالش‌های فلسفی بزرگی روبه‌رو هستیم. اولین چالش، مسئله سوبژه در مقام ابژهست. فرض بر این بوده که لازمه شناخت ابژه، احاطه ادراک، بر مدرَک، است. لازم است سوبژه به لحاظ بنیادین، در سطحی پایین‌تر و بنیادی‌تر از ابژه باشد. حال در شرایطی که سوبژه، خود ابژه و ابژه، سوبژه‌ست، تکلیف چیست؟ آیا مجازیم با رویکردی ریداکشنیستی به کاوش شناخت بپردازیم؟ اگر بله، چه حدی از فروکاست‌گرایی مجاز است؟ اگر خیر، رویکردهای دیگر چیستند؟ این‌ها، و سوالات بنیادین بسیار در حیطه شناخت، مانند مقیاس‌یندی آگاهی، خودآگاهی، دگرآگاهی، ناخودآگاه، و البته مواجهه با غلبه پیش‌‌فرض‌های غیرعلمی ایده‌الیستی و متریالیستی، چالش‌های اساسی در مسیر علم مادر در علوم انسانی‌ست.

حال نگاهی به تاریخ بیندازیم. تاریخ ملغمه‌ای از روان‌شناسی خرد، روان‌شناسی کلان، روان‌شناسی تاریخی، اقتصاد، ت، جغرافیا، ژئوپلیتیسم، فرهنگ و .ست. حال پارادایم حاکم بر این رویکرد میان‌رشته‌ای چیست

 تاریخ شیعه. شیعه، در طول تاریخ، موقعیات استراتژیک گوناگونی اتخاذ کرده‌ست. شیعه ابتدا در مقام مکتبی رفرمیست ظهور و سپس در مقام محافظه‌کار نمایان گشت. شیعه، ابتدا به ساکن، نهضتی داینامیک، و به قول شریعتی، نهضت در حرکت بود. این دوره را می‌توان شیعه علوی [چنانچه شریعتی گفت]، نامید. سپس اما شیعه به نهضت استاتیک بدل گشت. نهاد حاکم و محافظه‌کار. شیعه صفوی. شیعه، از خود دیالکتیک اندکی نشان داد. با این وجود شیعه، به تدریج، به یکی از مکاتب گفتمان‌محور اسلام بدل گشت.

اگر این‌ها را کلیاتی از مکتب تشیع در نظر بگیریم، باید پرسید، چرا؟ در کدامین پارادایم تاریخ‌پژوهی شیعه، این بوده‌ست؟ خوانش‌های متفاوت تشیع، حاصل تقابل‌آراء درون‌پارادایمی بوده‌ست؟ یا ریشه در دیالکتیک‌ناپذیری کوهنی پارادایم‌ها داشته؟(برای لفظ دیالکتیک‌ناپذیری بر من خرده نگیرید. این خوانش کوهنی من است!) در بعد روان‌شناختی. آیا پارادایمی برای روانشناسی تاریخی موجود است؟ آیا ما (در ضمن قبول عصمت آن حضرت) قادر به روان‌شناسی حسین‌بن‌علی-علیه‌السلام-هستیم؟

حسین‌بن‌علی-علیه‌السلام- نخستین و تاریخی‌ترین جنبش شیعی تاریخ را شکل داد. حال با چه نگرشی حسین‌بن‌علی-علیه‌السلام- را در نظر بگیریم؟ روان‌شناسی ایده‌آلیستی یا روان‌شناسی متریالیستی؟ در اولی، ایشان ولی خداوند در زمین، و جان‌فدای حق‌تعالی و منجی امتی هستند که جدشان، شفیع آن خواهند بود. روانشناسی ریداکشنیستی، اما به این مسئله چگونه می‌نگرد؟ تلاش شخصی یه فرد، برای ادامه نهادی که باور به صحت آن دارد. و مسائلی که در حیطه تاریخ‌روان‌شناسی دارد. جنگ‌آوری، شجاعت و ارزش نام‌آوری در جامعه عرب آن‌روز، حفظ عظمت نام خاندان بنی‌هاشم، درک فرهنگی متفاوت از مرگ، ارزش‌های نهادینه‌شده جامعه نسبت به مرگ عزیز و . . از طرف بخشی از پارادایم تاریخ‌پژوهی، ثبت و انتقال تاریخ را مورد پرسش قرار می‌دهد. صدق ناقلین، غفلت ناقلین، تاثیرات فرهنگی‌جغرافیایی‌ی جامعه بر ناقلین، نقل‌های متناقض، تفاوت سطوح تکنولوژی نقل و روایت در ادوار و . این سوال را به وجود می‌آورد که کدام روایت، شرح ماوقع است؟

برداشت شخصی من از تاریخ آن‌ست که دیالکتیک شیعه در مقام نهضت داینامیک، پس از دوران غیبت کبری، شکل جدی‌تری به خود گرفت (حضور امام معصوم به نوعی نافی این حرکت، در ایام پیش از آن قابل به حساب آوردن است) این دیالکتیک در دوران شیعه حرکت-شیعه علوی بر سرعت خود افزود. اما تغییر موضع استراتژیک شیعه، از تشیع حرکت، به تشیع س-تشیع صفوی، از وجود و البته وم این دیالکتیک کاست. این روال ادامه یافت و از گفتگو‌محوری شیعه کاست، تا زمان آیت‌الله خمینی. ایشان به خوبی متوجه وم دیالکتیک، (شاید حتی نه به منطور سنتز، بلکه به منظور خروج از انفعال) برای پیشبرد تفکر شیعی شدند. مطرح کردن دیالکتیک مذهب‌ت، در سطح کشور و حتی جهان، به شکلی که امروز پذیرفته‌شده‌ست، حاصل این حرکت ایشان است.

در مورد اول، دو خوانش متفاوت از این مقطع تاریخ، حاصل چیست؟ آیا معرفتی، قابل‌تحصیل، می‌توان یافت که فضیلت یک خوانش بر دیگزی را نمایان کند؟ آیا رسیده‌ها، شرح ماوقع کافی‌ست؟ چه حد از دقت در نقل، برای پذیرش یک روایت به عنوان تاریخ لازم است؟

در مورد دوم، من مجددا پیرامون یک شخصیت، یه طور خاص صحبت کردم. حال آنکه مورخ، حامل افعال و اقوال شخص است و نه نیات وی. آیا لازم است، پرسش پیرامون نیات نیز، از اصول تازیخ‌پژوهی به حساب آید؟ من از تشیع و دین، به عنوان نهادی غیرگفتگومحور و محافظه‌کار صحبت کردم. این سخن، می‌تواند نکوهشی بر این نهاد باشد(هرچند، در خوانش کوهنی، از تاریخ به مثابه یک علم، اینطور نیست) آیا تاریخ، جایگاه نکوهش و تشویق است، یا تاریخ‌نگاری صرفا مقام روایت است و تاریخ‌پژوهی تحلیل نگاشتگان؟

شاید، برای همگان، مانند هر دبیرستانی امروز که صحت پارادایم حاضر بر جهان آکادمیک امروط اثبات شده و پارادایم عناصر اربعه، از اساس بی‌معنا به نظر میرسد، پارادایم تاریخ‌پژوهی نیز، فاقد شک و شبهه و آشکار به نظر رسد. اما با این‌حال نمیتوان از ارزش نقطه نظر منتقد چشم‌پوشی کرد. و دیگر‌سخن آن‌که، ناآگاهی‌ها و کاستی‌های تاریخی و فلسفی مرا ببخشید.


- فیزیو۲ داریم. زیاده. قشنگه. زیاده. فراره. ضعف اعصاب گرفتم.

- امشب اعصابم بی‌جهت [و از چند جهت] خرد بود. یه ضربه کوچیک، کاملا از بین برد اعصابم رو. خوابیدم.

- از مردم بزدل دلم خونه.

- رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند . چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند


با فاطمه صحبت می‌کردم. دیشب. درباره تنهایی. از اهمیت ندادن به هیچ‌چیز. از سیر تذبذب به قطعیتم. من اما تغییر را انکار میکنم. در ابعاد کلان، تغییری نکردم. هیچ‌وقت آن‌چنان درگیر مسئله‌ای نمیشدم. اما.

"مریم اما.

اونم برام اهمیتی نداره، حتی بعضی‌وقتا تازه بعد از یه مدت میفهمم توی محیط بوده.

اما هر وقت به دوست‌داشتن یه نفر فکر میکنم، فقط مریمه که توی ذهنم میاد، با اینکه نمیخوام، و اینطور هم نیست.

همونقدر که نسبت بهش تلخم، همونقدر قشنگه.

میدونی، فکر کنم درباره چشماش باشه. اصلا یادم نمیاد چه‌رنگین. قهوه‌ای فکر کنم. رنگش مهم نیست، فقط میدونم قشنگه.

و یه چیز دیگه‌م یادم مونده، که آبی بهش میاد، شال آبی، روسری آبی، هر چیز آبی که سر میکنن و اسمش رو نمیدونم. یه مانتوی آبی خیلی پررنگ یادمه میپوشید، بهش میومد.

و صداش. همونقدر که صداش قشنگه، منو نگران میکنه. صداش متناسب چهره‌شه، همین‌که صحبت میکنه میفهمی خدا متناسب‌ترین صدا با چهره‌ش رو بهش داده.

ای کاش ناراحتم نمیکرد. راه برگشتی باقی میذاشت. من اما تصمیمی گرفتم که باهاش زندگی میکنم. تو که منو خوب میشناسی" گفتم.

سکوت کرد، شاید.


آن‌چنان به تحمیق دست‌جمعی‌ما کمر بستند، که گویی اهل تفکرمان را روزی از فضا آوردند و امروز، راهش را بستند. آی مردم، آی رفقا، آی من. تفکر رخت بربست از میان‌مان. این جهان روزگاری به خود هگل دید، کانت دید، دکارت دید. روزگاری، مردمی به پایدیا می‌اندیشیدند.

دور نرویم، در مملکت خودمان، روزگاری چپ و راست، مسلمان و متجدد، در پی آگاهی بودند. چپ، مارکس می‌خواند و مشق هگل می‌کرد. مسلمان، من‌لایحضره‌الفقیه و اصول کافی از بر بود. روزگاری مردی از همین خاک، دیالکتیک عظیم دین-ت به راه انداخت. روزگاری این مملکت شاهد مرتضی‌مطهری‌ها بوده‌ست. روزگاری دانشجوی این مملکت، مصطفی‌چمران بوده‌ست. آی مردم، ما وارث قرن‌ها تفکریم، میراث‌مان را نیست، مداریم.


یه مرد میان‌سال دم آسانسور من رو دید. معلوم بود نمیشناسم ادنجا رو. گفت کجا میخوام برم؟ دفتر دکتر منتخب، گفتم. گفت برو اونور. ته راهرو، دست چپ. در زدم، اذن ورود داد. رفتم تو، تایم ناهار بود و میخواستم برای بعدا وقت بگیرم فقط. اول اما چند ثانیه‌ای دفتر رو ورانداز کردم. عکس آینشیتین و وودی آلن یادم مونده که روی دیوار بود، بزرگ. مرتب بود اما دفترش.
صحبت کردم، "دکتر علی‌پور گفتن مزاحم شما بشم، برای کار، نوروساینس دوست دارم و مطالعه میکنم، کامپیوتیشنال"
پرسید علیپور اومده ایران؟ "نه، آمریکاست هنوز، دورادور صحبت میکنیم" گفتم.
گفت "شماها معمولا چندان ریاضی و فیزیک بلد نیستید. چرا این فیلد رو میخوای؟"
"دنبال جواب سوالامم" گفتم. گفت "سوالات چیه؟"
"تصمیم چیه؟ خلاقیت چیه؟ مغز چیه؟ یه هوش غیرمصنوعی پیشرفته، که بلده براش خودش for و if و whileهای جدید تعریف کنه، یا یه چیز ناشناخته؟ اگه اولی، چطور میتونه "یاد بگیره"؟ اگه دومی، اون چیه؟ جواب اینام توی بقیه دیسیپلینا نبود" گفتم
گفت "والا بعید میدونم اینجام جوابی برات پیدا شه"
"کوشش رود به دریا شدنش می‌ارزد. لذت علم هم به مسیرشه" گفتم. ادامه دادم "استاد، منم مثل بقیه ع.پ‌ها، توفیق چندانی در ریاضی و فیزیک ندارم، بی‌سعادتی رنج‌آوریه. من اما دل‌بستگی قدیمی به فیزیک دارم، به جبر روزگار داروساز شدم و بحمدالله پزشک و دندون‌پزشک نه!!"
"پدر و مادر؟" پرسید. سر ت دادم که بله.
صبر کرد. گفت "چرا برای بقیه زندگی میکنی پسرجون؟". "معذورم استاد. ناچار شدم" گفتم
گفت "پدر مادر منم دوست نداشتن فیزیک بخونم. اما میبینی که اینجام". گفتم "ایشالا بعد داروسازی میرم دنبال علاقه‌م"
"موفق باشی، اما امیدوارم بتونی" گفت. برگشتیم سر بحث، درباره نورو صحبت کردیم، کتاب معرفی کرد، و صحبت کردیم. تو راه خوابگاه به حرفاش فکر میکردم.

پ.ن: کارشناسی و ارشد و دکتری فیزیکش رو آمریکا گرفته بود. لکچرر هم بود چند سالی. اومد ایران، الان اینجا لکچرره.

نسیم صبح سعادت، بدان نشان، که تو دانی
گذر به کوی فلان کن، در آن زمان، که تو دانی

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت!
به مردمی نه به فرمان، چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزیزم ز دست رفت، خدا را.
ز لعل روح‌فزایش، ببخش آن که تو دانی

من این حروف نوشتم، چنان‌که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی*

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکُش، چنان که تو دانی

امید در کمر زرکشت چگونه ببندم؟!
دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی

یکی‌ست ترکی و تازی، در این معامله حافظ!
حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی

حضرت حافظ -رحمه‌الله‌علیه-

*در تصحیح دیگری :
من این دو حرف نوشتم، چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت، بخوان، چنان‌که تو دانی

.

حافظ قصد جان هر فارسی‌زبان را کرد، با این لطافت سخن.

شاید این سبک بی‌دلیل و با منطق خرد، نتایج کلان گرفتن و این زیباکلامی‌گری‌ها، نادرست باشد. اما این مقایسه، بد نیست.

احزاب، در آمریکا: دموکرات، جمهوری‌خواه (شبه‌سوسیال، لیبرال) | احزاب در ایران: اصول‌گرا، اصلاح‌طلب (دگم، خودباخته)

تفاوت همین‌ست. عمل‌گرایی آن‌ها، در برابر شعارزدگی/اساس‌گرایی ما. چیزی که احزاب به ملت ایران پیشنهاد می‌دهند، چیزی که و رئیسی، ‌نژاد و ، خاتمی و ناطق ارائه می‌دهند، مجموعه‌ای از شعارها، له و علیه اسلام، دین، مذهب، حجاب، کنسرت و در بیانی fancyتر، حقوق مدنی!!!ست. حال آن‌که، سندرز دموکرات، از مالیات و رفاه اجتماعی و محیط زیست می‌گوید و ترامپِ [دیوانه] جمهوری‌خواه، از مهاجران و نظامی و ایران. (و در ایران استضعاف علیه ملت ایران، همه و همه هم‌دست‌ند، از آنان‌که با القای سکوت به هر صدای سوم، بر دوقطبی فعلی دامن می‌زنند، تا اپوزوسیون خائن بی‌شرف، که با علم کردن علی‌نژاد و صد دلقک دیگر، از سوی دیگر بر دوقطبی دامن می‌رند)


عصاره کلام کوهن، یا به عبارتی عصاره تفکری که داینامیسیته یه آکادمیک رو باید شکل بده، همون اصل قیاس‌ناپذیری کوهنیه. البته ابطال‌پذیری پوپری رو از قلم انداختم. این همون چیزیه که فرق ساینس و سودوساینس رو شکل میده. (اکاشا میگه "اگه یه نفر یه بچه رو از رو پل بندازه تو رودخونه، فروید اینو با روانشاسی فرویدی! توجیه میکنه؛ اگه یه نفر دیگه همون بچه رو نجات بده، باز هم با همون توجیه، پیش میره." این سودوساینسه. همه چیز رو بدون پویایی خاصی، دو پدیده متناقض رو حتی، با یک توجیه، توضیح میده.) حالا بهتره ببینیم تا چه حد این رویکرد رو در زندگی، در پیش داشتیم. چقدر حاضر بودیم، point of view های متفاوت اتخاذ کنیم. آیا تونستیم، یه‌بار هم که شده، ضد باورهامون رو فرض کنیم؟ یا حتی شک کنیم؟ شک دکارتی اصلا.

ایستاده در غبار رو برای بار دوم میدیدم. یکی از معدود فیلم‌های قابل‌تحمل سینمای ایران بود، با یه کارگردانی خوب و بازی تحسین‌برانگیز بازی‌گر ایرانی محبوبم، هادی حجازی‌فر (نمیشه یادی نکنیم از دلقک‌بازی نوید محمدزاده، آکتورنمای سینمای ایران). یه کم در بحر جنگ هشت‌ساله رفتم. خواستم یه کم مطالعه کنم، کتابای خاطره رزمنده‌های ایرانی رو کم‌وبیش خونده بودم و پدر هم به اندازه کافی خاطره تعریف کرده بود. یه کتاب جدید خواستم بخونم. Saddam's war رو پیدا کردم همون اول. خاطرات یه جنرال بعثی از جنگه. از جنگ ۶ روزه اعراب و اسرائیل شروع میشه و به سمت جنگ ایران-عراق پیش میره. اتخاذ یه point of view جدید، برام جالبه.

پ.ن: تیتر نقل قول از پروفسور گلشنیه. در حین شیرازگردی، درباره کوهن ازشون سوال کردم. ماجرایی تعریف کردن و در ذیل ماجرا، این نقل رو از کوهن فرمودند. ارتباطش هم اینه که باید حتی صحبت های خود کوهن رو ابطال‌پذیر بدونیم و ابطال‌پذیری و قیاس‌ناپذیری رو باطل!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها